برای ما مقدر شد که شهدا مفقود الاثر بمانند و در زمان غفلت و گیچی ما بیایند/ به آقا گفتم دوست دارید یک سری از حرفهای آخر حاج همت را به شما بگویم، حضرت آقا گفتند بگو
برای ما مقدر شد که شهدا مفقود الاثر بمانند و در زمان غفلت و گیچی ما بیایند
انقلاب اسلامی و دفاع مقدس یک تاریخ سراسر پیچیدهای دارد که جای جای این واقعه بزرگ ـ که حضرت آقا از آن به گنج تعبیر کردهاند ـ قابل تبیین است و اگر از هرجای آن وارد این قصه شویم میتوانیم، فرزندانمان را در این شرایط سخت و در برابر آسیبها بیمه کنیم.
یکی از وقایعی که خداوند متعال سناریوی آن را این گونه نوشت، همین بود که بخشی از فرزندان مردم در شرایط و اماکنی در راه حق به شهادت برسند و تقدیر الهی این گونه بود که قالبا این رزمندگان زیر 20 سال سن داشته باشند.
من هر زمانی که این تریلیهای مقدس میآیند، به این می اندیشم که در سؤال خانوادههای شهدا چه میتوان به مادران شهید گفت که در مکانی نظیر جزیره مجنون چه اتفاقاتی برای آنها افتاده است. مادران شهدا به جهت این که همیشه آن دیدار آخر با فرزندشان را به یاد دارند، همیشه تمایل دارند نشانهای از فرزندانشان را برای آنها بیاورند حتی اگر تکهای استخوان باشد. هنوز در به در دنبال یک تکه پیراهن فرزندشان هستند.
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=155057
متن کامل در ادامه مطلب >>>
برای ما مقدر شد که شهدا مفقود الاثر بمانند و در زمان غفلت و گیچی ما بیایند
انقلاب اسلامی و دفاع مقدس یک تاریخ سراسر پیچیدهای دارد که جای جای این واقعه بزرگ ـ که حضرت آقا از آن به گنج تعبیر کردهاند ـ قابل تبیین است و اگر از هرجای آن وارد این قصه شویم میتوانیم، فرزندانمان را در این شرایط سخت و در برابر آسیبها بیمه کنیم.
یکی از وقایعی که خداوند متعال سناریوی آن را این گونه نوشت، همین بود که بخشی از فرزندان مردم در شرایط و اماکنی در راه حق به شهادت برسند و تقدیر الهی این گونه بود که قالبا این رزمندگان زیر 20 سال سن داشته باشند.
من هر زمانی که این تریلیهای مقدس میآیند، به این می اندیشم که در سؤال خانوادههای شهدا چه میتوان به مادران شهید گفت که در مکانی نظیر جزیره مجنون چه اتفاقاتی برای آنها افتاده است. مادران شهدا به جهت این که همیشه آن دیدار آخر با فرزندشان را به یاد دارند، همیشه تمایل دارند نشانهای از فرزندانشان را برای آنها بیاورند حتی اگر تکهای استخوان باشد. هنوز در به در دنبال یک تکه پیراهن فرزندشان هستند.
شهید ترابنده، از بچه های اطلاعات عملیات و از دوستانم بود که در عملیات والفجر مقدماتی با هم بودیم و چند ماه پیش بدنش پیدا شد. این شهید از خانوادهای متمکن بود و تعدادی از اعضای خانوادهشان در خارج از کشور بودند. البته این شهدایی که در خانوادههای متمکن بودند، یک نوعی دیگری بین شهدا میدرخشند. هنگامی که بخشی از بدن او پیدا شد، مادرش برای دیدن او به معراج شهدا دعوت شد، این مادر پس از گذشت 30 سال همین که چشمش به تابوت بچهاش افتاد از جلوی در تا به تابوت سینه خیر حرکت کرد.
برای ما مقدر شد که این شهدا مفقود الاثر بمانند و در زمان غفلت و گیچی و فراموشی ما بیایند. این وضعیتی که همه ما امروز از آن شاکی هستیم، از جایی است که بخشی از آن هجوم فرهنگی دشمن جواب داده، این گیجی برای این است که رها کرده ایم، ظاهر را نگه می داریم ولی از درون جاهایی را کرم خورده است. جریانات سیاسی هم قاطی آن می شود و بعد یک دفعه آن چیزی می شود که امروز مشاهده می کنیم. یعنی مال این است که اهداف شهدا را رها کرده ایم.
دو سه هفته پیش برای جشنواره عماریون خدمت حضرت آقا رسیدم و در آخر ایشان گفتند کسی سؤالی یا صحبتی ندارد و من چند نکتهای را به ایشان گفتم. گفتم امروز پنجمین روز از والفجر مقدماتی است و شما در آن زمان رییس جمهور بودید و شما قرار بود که به جلسه غیر متعهدها در لاهور بروید و تأکید هم بر این بود که شما باید پیروز شوید تا حضرت آقا آن جا بتواند حرف قوی را بزند. آن روز کار قفل شد و نشد و امروز مصادف با پنجمین روز بود که بچهها رفتند در کانال و کارشان گره خورد و محاصره شدند. آنهایی که توانستند از کانال بیرون آمدند و آنهایی هم که ماندند امروز خورد خورد با پلاک یا بی پلاک می آیند. به آقا گفتم دوست دارید یک سری از حرفهای آخر حاج همت را به شما بگویم، حضرت آقا گفتند بگو. گفتم که حاج همت هر گونه که میشد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمیشد، کار به گونهای گره خورده بود که فقط میتوانست صدای آنها را بشنود. آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نیست، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود، حاجی گفت"پسر این هاشمی ( فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط" گفت"حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش فلانی" ـ فلانی که تو بیت المقدس شهید شده بود ـ این رزمنده کوچک داشت کد می داد. حاجی گفت"پسرم بگو دهقال معاونش بیاد" رزمنده جوان گفت"دهقان رفته پیش رضوایی" رضوایی هم قبلا شهید شده بود. بچه بیسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن. گفت "یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید"، گفت "آره پسرم" گفت "سلام مارو بهش می رسونی بگی آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم" حاجی به او گفت "پسرم صحبت کن، گفت ولش کن حاجی باطری تموم" حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید.
دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند مقصودت چیست؟ گفتم دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید، من به اندازه این بچه بیسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر میآمد انجام دادم.
شهدای گمنام خواستند تا مثل حضرت زهرا بی نشان باشند
این که شهدای مفقودالاثر نیامدند، ما تقدیر الهی را نمیدانیم، این که تعدادی از شهدا پلاک دارند به جهت این است که دوست داشتند این مدت بگذرد و بعد با پلاک بیاید و این رابطه معنویشان با مادرشان را نشان می دهد. یک سری از شهدا اصلا مقدر نیست که با نشان برگردند، چرا؟ به جهت این که سر خاک ریز یا همان نقطه رهایی، پلاک را کنده و سر تیرک عراقی دارد گره میزند و گفتند "بابا ولش کن یک عمری شما در روضهها گفتید که مادر ما بی نام و نشان بوده است، پلاک یعنی هویت که اگر تو شهید شدی بعدا بتوانند تو را بشناسند، ما هم می خواهیم بی نام و نشان باشیم".
ما مدیون چه کسانی هستیم؟ این وصیت نامه شهدا چیست که امام در دیداری با علما گفتند "40 سال عبادت کردید خدا قبول کند انشاءالله؛ یک بار هم وصیت نامه شهدا را بخوانید" امروز که وصیت نامه را می خوانیم می بینیم که چیزی ندارد، صلوات بر اهل بیت است و گفته این راه را آگاهانه انتخاب کرده ام و فلان دیون بر گردن من است" در حالی که ما تریلی تریلی مال مردم را میخوریم و در برابر آن، این خودکار و کتابی که شهدا در وصیتشان ذکر کردهاند چیزی نیست. "هر که بیسامان شود در راه حق، در دیار دوست سامانش دهند/ از شهیدان مانده تنها جامهای، مانده تنها استخوانی و پلاک و نامه ای/ گر وصیت نامهها را خوانده ای پس چرا بین دوراهی مانده ای/ گر وصیت نامهها را خواندهای پس چرا از غافله جا مانده ای".
نوشتهای از شهید آوینی از زبان یک شهید
چند روز پیش سالگرد سید مرتضی آوینی بود، نوشته ای از این شهید بزرگوار است، یک روز به آقا سید مرتضی گفتیم این همه مدل نوشتی، از قول یک شهید که دفن شده با زائران قبرش قلم بزنید، سید مرتضی نوشت "بسم الله الرحمن الرحیم، وفدیناه بذبح عظیم" ای آن که گذرد برخاک من، بدان که من طعمه مرگ نیستم، من در انتظار ننشستم تا مرگ به سراغ من آید، به ندای موتو قبل ان تموتو لبیک گفتم و شهادت را برگزیدم که جاودانگی است. و اکنون از من زندهتر کیست؟ ای رهگذر از درون خاک بلا دری به سوی کربلا گشودهاند، روحم مخاطب این خطاب ازلی قرار گرفته است که فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی.
بدان که این راه رفتنی است وباب جهاد فی سبیل الله و شهادت مسدود شدنی نیست، اگر خداوند مطاع وجود تو را خریدنی مییابد هر کجا که باشی و در هرزمانی تو را در جمع اصحاب کربلا به بهشت خواص خویش فرا خواهد خواند.
جنگ تحمیلی، جنگ ارزشی بود
در این تبادل شهدا که اتفاق میافتد، ای کاش میشد چند دوربین دنبال پیکر این جنازههای عراقی راه بیافتند تا ببینیم آن طرف چه اتفاقی برای این کشته شدهها می افتد! این ها چجوری استقبال می کنند؟ در جنگ هر سنگری را که می گرفتی، عکس علی بن ابی طالب بود، نه خانم نه مشروب و نه ... . چرا که با جماعتی می جنگیدیم که آن ها شیعه بودند؟ در کانال والفجر مقدماتی که عراقی ها را اسیر کردیم، شهدا تا دقیقه 90 آب را با اسیر تقسیم کردند؛ آن طرف چه خبر است؟ اصلا کسی جنازه را تحویل نمیگیرد! چرا ؟ چون فهمیدهاند فرزندشان در جهت باطل کشته شده است، خیلی آهسته و سر بسته او را دفن میکنند.
در آخر جنگ که امام میگفتند تا آخر بجنگید، یا کشته میشویم یا پیروز میشویم. آن موقع خیلیها میخندیدند و میگفتند "کدام پیروزی؟".
امسال اربعین که به عراق رفتم، فاصله نجف تا کربلا را دیدم. هر جنگی که در بین هر دو کشوری صورت گیرد، به اندازه نیم قرن خصومت بین آن دو کشور پابرجاست، البته جنگ بین ایران و عراق نبود، بلکه جنگ جهانی سوم بود بین یک کشور مظلوم و ابر قدرتهای جهان، این که جنگ بین ایران و عراق بوده است دروغ بزرگ است. عراقیها با توجه به این که میدانند ما ایرانی هستیم ولی هرکاری را برای رفاه ایرانیها در راه کربلا انجام می دهد.
پدر شهید گمانم و مفقودالاثرم این که به کربلا می رویم و این وضعیت را میبینیم به جهت این است که اتفاقی بالاتر از همه این اتفاقات افتاده است، یعنی جنگی ارزشی اتفاق افتاد.