چشمان بارانی...
| دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۹ ق.ظ
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سر قبر نشسته بودم باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن
از خواب پریدم.مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی
گفت : بامجون بم آفت نداره
ولی یه بار خیلی جدی پاپی اش شدم که :کی شهید می شی مصطفی؟
مکث نکرد،گفت : سی سالگی
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...